-
معلم هنر ... (معلم نگو ، بگو رضا صادقی)
پنجشنبه 2 مهرماه سال 1388 18:47
... و زنگ هنر فرا رسید! و ما منتظر معلمی بودیم که نه او را دیده بودیم و نه او را میشناختیم ، 10 الی 20 دقیقه منتظر او شدیم تا اینکه درب کلاس باز شد و ناگهان مردی سیاه پوش با موهای بلند و فرفری وارد کلاس شد ، دهن همه ی بچه ها باز شده بود و به معلم نگاه میکردند ، و همگی به یکدیگر نگاه کردیم و خندیدیم ، معلم نسبتا چاق...
-
روز جوانه ها
سهشنبه 31 شهریورماه سال 1388 18:52
گفته بودن امروزدرمدرسه جشن جوانه هاست .ازشب قبل تمام لوازم مدرسه را جمع کردم و نگاه کردم. خلاصه صبح شد و من ساعت ۷:۳۰ بیدارشدم . یادمون رفته بود که ساعت خونه مون رو یک ساعت به عقب ببریم ، و در اصل من ساعت 8:30 بیدار شدم. نگاهی به ساعت انداختم و اشک توی چشمام حلقه زد که مامانم خواب مونده ، رفتم سراغ مامانم اما دیدم...
-
روز اول
سهشنبه 31 شهریورماه سال 1388 18:08
به نام خدا سلام خوشحالم که با این سن کم توانستم یک وبلاگ نویس شوم ... امیدوارم بتوانم خاطرات زیبایی را در وبلاگم بنویسم...