نوشته های مهندس آینده

خاطراتم را می نویسم

نوشته های مهندس آینده

خاطراتم را می نویسم

روز جوانه ها

گفته بودن امروزدرمدرسه جشن جوانه هاست .ازشب قبل تمام لوازم مدرسه را جمع کردم و نگاه کردم. خلاصه صبح شد و من ساعت۷:۳۰ بیدارشدم. یادمون رفته بود که ساعت خونه مون رو یک ساعت به عقب ببریم ، و در اصل من ساعت 8:30 بیدار شدم. نگاهی به ساعت انداختم و اشک توی چشمام حلقه زد که مامانم خواب مونده ، رفتم سراغ مامانم اما دیدم سرجاش نیست ، دنبالش گشتم و او را در آشپزخانه پیدا کردم ، از او پرسیدم چرا منو بیدار نکردی الان خیلی دیر شده که بریم مدرسه ، گفت هر چه به مدرسه ات زنگ زدم کسی گوشی را برنداشت و حتما جشنی در کار نبوده ، اما به مامانم گفتم باز هم زنگ بزن ، مامان گفت باشه و به داخل اتاق رفت من هم دنبال او رفتم و مادر دوباره زنگ زد ولی کسی گوشی را برنداشت ، مامانم گفت برو بخواب ، من با خودم گفتم که خوابم نمیبرد اما رفتم و خوابم برد و یکی دو ساعت بعد بیدار شدم و دیدم مامانم به مدرسه زنگ زده و گفتن فردا برامون جشن میگیرن و اینطور شد که جشن جوانه های اول راهنمایی رو از دست ندادم. 

روز اول

به نام خدا  

سلام خوشحالم که با این سن کم توانستم یک وبلاگ نویس شوم ...

امیدوارم بتوانم خاطرات زیبایی را در وبلاگم بنویسم...