نوشته های مهندس آینده

خاطراتم را می نویسم

نوشته های مهندس آینده

خاطراتم را می نویسم

معلم هنر ... (معلم نگو ، بگو رضا صادقی)

... و زنگ هنر فرا رسید!خوشمزه و ما منتظر معلمی بودیم که نه او را دیده بودیم و نه او را میشناختیم ، 10 الی 20 دقیقه منتظر او شدیم تا اینکه درب کلاس باز شد و ناگهان مردی سیاه پوش با موهای بلند و فرفری وارد کلاس شد ، دهن همه ی بچه ها باز شده بود و به معلم نگاه میکردند ، و همگی به یکدیگر نگاه کردیم و خندیدیم ، معلم نسبتا چاق بود و خیلی شبیه هنرمندان نقاش بود ، فکر میکردیم بسیار غّد و عصبانی باشد اما دیدیم که نه بابا همچین بدجنسم نیست و سر سه سوت با هم پسر خاله شدیم oh go onو شروع کردیم به پرسیدن سوالات جور واجور ، پرسیدیم آقا پرسپولیسی هستی یا استقلالی؟ معلم اول از همه سرشماری کرد و چون دید استقلالی ها بیشتر هستن مقداری طفره رفت و گفت هیچکدام ، همه خندیدیم و پرسیدیم آقا مگه میشه؟! معلم هم گفت بله که میشه من طرفدار هیچ تیمی نیستم، ولی من فکر کنم چون دید طرفداران استقلال بیشتر هستند چیزی نگفت و گرنه طرفدار پیروزی بود! خنثی

معلم پرسید کدوم یک از شما بچه ها با خودش گوشی آورده؟feeling beat up تعدادی از بچه ها از جمله خود من دستمون رو بالا بردیم ،(البته گوشی در کیف من خاموش بود) معلم پرسید به چه کسی زنگ میزنید؟متفکر تا خواستیم جواب بدهیم یکی از دوستام گفت به دوست دختراشون!!! همه زدیم زیر خنده ، و معلم اسم دوستم را روی تخته نوشت و بعد به او گفت حالا برو بگو همان دوست دخترت بیاید و اسمت را از روی تخته پاک کند! 

 

روز جوانه ها

گفته بودن امروزدرمدرسه جشن جوانه هاست .ازشب قبل تمام لوازم مدرسه را جمع کردم و نگاه کردم. خلاصه صبح شد و من ساعت۷:۳۰ بیدارشدم. یادمون رفته بود که ساعت خونه مون رو یک ساعت به عقب ببریم ، و در اصل من ساعت 8:30 بیدار شدم. نگاهی به ساعت انداختم و اشک توی چشمام حلقه زد که مامانم خواب مونده ، رفتم سراغ مامانم اما دیدم سرجاش نیست ، دنبالش گشتم و او را در آشپزخانه پیدا کردم ، از او پرسیدم چرا منو بیدار نکردی الان خیلی دیر شده که بریم مدرسه ، گفت هر چه به مدرسه ات زنگ زدم کسی گوشی را برنداشت و حتما جشنی در کار نبوده ، اما به مامانم گفتم باز هم زنگ بزن ، مامان گفت باشه و به داخل اتاق رفت من هم دنبال او رفتم و مادر دوباره زنگ زد ولی کسی گوشی را برنداشت ، مامانم گفت برو بخواب ، من با خودم گفتم که خوابم نمیبرد اما رفتم و خوابم برد و یکی دو ساعت بعد بیدار شدم و دیدم مامانم به مدرسه زنگ زده و گفتن فردا برامون جشن میگیرن و اینطور شد که جشن جوانه های اول راهنمایی رو از دست ندادم. 

روز اول

به نام خدا  

سلام خوشحالم که با این سن کم توانستم یک وبلاگ نویس شوم ...

امیدوارم بتوانم خاطرات زیبایی را در وبلاگم بنویسم...